برای گذشتن از او
از تمام پلهای این سرزمین عبور کردهباشی
و نام هیچکدامشان،
نام فیلمی، رمانی، چیزی نباشد.
با عشق بزرگت چه میکنی؟
وقتی بهطرز غمانگیزی یک آدم معمولی هستی
و نمیتوانی از کنار رهگذران که میگذری،
خودت را کنار بزنی،
استخوانهای سینهات را کنار بزنی،
و بگویی: ببینید اینجا چه میگذرد!»
درست مثل یک زن معمولی
که در آشپزخانهای کوچک و معمولی،
وقتی به رنگدادن برگهای معمولی چای خیره میشود،
وقتی لیوانهای معمولی چای را برق میاندازد،
آوازهای عجیبی زمزمه میکند
و هربار، هرچه از او بپرسی میگوید: خوبم. خوبم.
خوبم که به تو فکر میکنم
خوبم که هنوز آوازی برای بهخاطرآوردن دارم،
رازی، برای بهرویم نیاوردن.
من
آوازی از بَرم
که رودها را به پایههای سنگی پلها میکوبد
و پلها. آخ پلها. تصورکن!
تصورکن آدمها چگونه بیتفاوت از رویشان میگذرند!
زمان،
در حال ردشدن از پل بود
تو،
در حال ردشدن از من
و خدا میداند برای ردشدن از تو
چه امتحان سختی پس دادم آنروز.
بگو خاکسترم را
بر تمام پلهای این سرزمین بپاشند
تنها بهخاطر آن زن دیوانه
که یکعمر درحال گذشتن از کسی بود،
که نبود.
آن زن که یکعمر آوازی عجیب را زمزمه میکرد
و هربار، هرکه، هرچه از او میپرسید،
میگفت: خوبم. خوبم.»
"لیلا کردبچه"
درباره این سایت